آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

آرشين و بابا هادي و لذت خريد..

امروز صبح آرشين و بابا هادي:   آرشين: باباهادي كجا ميري ؟ بابا هادي: دارم ميرم هويج بخرم مامان برات سوپ درست كنه. آرشين: باباهادي منم بيام هويج بخرم؟ و اين گونه بود كه دختر كوچولوي ما به مامان قول داد زود برگردد كه مامان دلتنگ نشود(آرشين هم فهميده كه چه شخصيتي دارم من ) و شال و كلاه كرد و همراه باباهادي به خريد رفت و هويج و ... خريد و بعد با چشمهاي تيزش نان بربري بالاي در نانوايي را ديد و درخواست نان هم كرد و بعد از يك خريد دلچسب به خانه برگشتند چقدر زيبايند!ديروزها زود گذشتند!و امروز من مادرم !! دخترم را به همراه همسرم به خريد ميفرستم در حالي كه هنوز در وجودم انگار همان دختر بچه اي هستم كه خانه پدرم بودم و..! دنياست دي...
27 بهمن 1392

مبهوتم اين روزها!

آرشين كوچولوي من دارم فكر ميكنم تو كي اينقدر بزرگ شدي ؟!!!!! اينقدر بزرگ كه نميتونم تصور كنم من مادرت هستم! حرف ميزني خيلي خوب! يه وقتايي احساس ميكنم بيشتر از من ميفهمي.. يه وقتايي احساس ميكنم تو بزرگي و من كوچيك! يه وقتايي ميترسم كه بزرگتر از اين شي و يه وقتايي عاشق اينم كه دخترم رو ببينم كه بزرگ شده.. خلاصه كه مبهوتم اين روزها! مبهوت تو، مبهوت تويي كه از مني...
24 بهمن 1392

عكساي 23 ماهگيت

ظهر بود رفته بوديم بيرون براي انجام كاري اصرار كردي كه ببريمت پارك هوا سرد بود اما به بابا هادي گفتم ببريمت چون از خونه كه ميخواستيم بزنيم بيرون به اميد پارك اومده بودي رفتيم يه كوچولو بازي كردي و زود برگشتيم خونه. اولين باري كه برف و از نزديك ديدي ماماني برات برفآورد و آدم برفي درست كرد البته يكم از برف ميترسيدي اينم يه شب خوب تو شهر بازي مركز خريد پروما كلي خوش گذروندي و دوست نداشتي بريم خونه.. فكر ميكنم اولين باري بود كه برات خريد كردم و شما و باباهادي همراهم نبودين. با دختر خاله سهيلا رفتم و تي شرتت انتخاب دختر خاله بود گفت كه بهت بگم به انتخاب اون بوده عاشق عشوه هاتم اين شلوار و به همراه عروسكي كه تو ...
24 بهمن 1392

دلنوشته هايي از جنس من

امروز از ظهر تا شب (بعد از 8 ساعت كه بغلت كردم تا آرومت كنم) برام اندازه يك عمر گذشت چه روز مزخرفي بود امروز !!! جزئيات رو توي دفتر خاطراتي كه تصميم دارم برات درست كنم مينويسم .. حال امروز من رو فقط يك مادر با يك دنيا عشق و علاقه و احساس نسبت به فرزندش ميتونه درك كنه امروز اصلا حال روحي خوبي نداشتم در حالي كه تو خوش بودي و اصلا اين رو متوجه نشدي اين عكس هم مال همين حالاست كه با چشماي اشك آلود و لپاي قرمز از فرط خستگي خوابت برد..   ...
17 بهمن 1392

آغاز فصلي جديد در زندگي تو..

دوره ي شير خوارگيت از روز جمعه ظهر 11/ 11 به پايان رسيد. دو سال وابستگي تو به من و من به تو.. از توضيح حسي كه دارم سر باز ميزنم چون قابل توصيف نيست و فقط و فقط بايد مادر باشي و اين حس مادرانه رو درك كني.. از روزي كه شير نخوردي 3 روز ميگذره اينقدر عاقلانه با اين قضيه كنار اومدي كه من و به وجد آوردي.. دخترم.. الان هم مثل 3 ديروز گذشته بغض تو گلومه.. وقتي كلافه گيت رو ميبينم و در عين حال تو همون لحظه حس دلسوزيت رو نسبت بهم كه...، دلم ميخواد هزاران بار در آغوش بگيرمت و ببوسمت و خدارو شكر كنم بخاطر وجود دختر مهربوني مثل تو .. جمله ي معروف مادر دختريمون رو كه مدتيه بهم ميگيم تو هر لحظه ... اينجا با لحن زيباي خودت برات مينويسم: عاشگانه دوست ...
14 بهمن 1392
1